پردیس شهید بهشتی بندرعباس (برادران )

فلسفه خلقت

سؤال از فلسفه خلقت ، سؤالی ریشه دار است . بشر در طول تاریخ همواره می خواسته تا بداند که از کجا آمده ؟ برای چه آمده ؟ و به کجا می رود؟ به گفتة مولوی : روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم مانده ام سخت عجب کزچه سبب ساخت مرایا چه بودست مراد وی از این ساختنم ... از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بودبه کجا می روم آخر ننمایی وطنم هر انسانی گهگاه این سؤالها را برخود مطرح می کند و سؤالاتی اصلیتر واساسیتر از اینها برای انسانها در سیر تاریخ مطرح نبوده است . در متون مختلف فرهنگ بشری نیز به صورتهای مختلف این سؤالها مطرح شده است . در اوستا این گونه از فلسفة خلقت سخن به میان آمده است : «ای آفریننده بزرگ و دانا، از راه خرد و بینش و الهام ، راز پدیدآمدن آفرینش رااز روز اول به من بیاموزتا حقیقت را به مردم جهان آشکار سازم .» «پروردگارا روان آفرینش به درگاه تو گله مند است . برای چه مرابیافریدی ؟ چه کسی مرا کالبد هستی بخشید؟»(2) ارسطو نیز ضرورت سوال از راز هستی را به این صورت مطرح کرده است . «آن کس با خود به مبارزه برخاسته است که نمی خواهد بداند از کجاآمده است و چیست آن ایده آل مقدس که بایستی نفس خود را برای رسیدن به آن ایده آل تربیت نماید». شمس تبریزی نیز به مریدان خود چنین سفارش می کند. «در بند آن باش که من کیم و چه جوهرم ؟ و به چه آمدم و به کجامی روم ؟ و اصل من از کجاست ؟ و این ساعت در چه ام ؟ و روی به چه دارم ؟ هم از آن سو جو جواب ای مرتضی کاین سؤال آمد از آن سو مر ترا برای شناخت هر موضوعی در ابتدا باید آن را درست و دقیق مطرح کرد، چرا که یکی از اشکالات اساسی در شناخت پدیده ها و امور مختلف عدم طرح صحیح آنها می باشد. برای شناخت فلسفه خلقت نیز باید در ابتداعلل و انگیزه هایی را که موجب می شوند، انسان از فلسفه حیات سوال کندمورد بررسی قرار داد تا به طرح دقیق این موضوع توفیق پیدا کرد. اگر بگوییم که اکثر آنهایی که درباره فلسفة خلقت و هدف زندگی اندیشیده اند، اما راه به جایی نبرده اند بیشتر به این سبب بوده که مسئله رادرست مطرح نکرده اند سخنی به گزاف نگفته ایم . در اینجا به بررسی این موضوع می پردازیم که در چه شرایطی سؤال از فلسفة خلقت برای انسانهامطرح می شود و در چه صورتی سؤال از آن پاسخ منطقی پیدا می کند؟! 1. ناپایداری زندگی : برخی از افراد هنگامی که به ناپایداری و بی بقایی امور زندگی پی می برند، به ناگاه سؤال از فلسفه خلقت را برای خود مطرح می سازند. اینان آن گاه که در می یابند روزگار غدار است و بی وفا خوشیهای زندگی نیز زودگذر است وبی دوام در این اندیشه فرو می روند که فلسفة زندگی چیست ؟ و هدف آفریدگار جهان از خلقت این عالم ناپایدار چه بوده است ؟ کسانی که بر اثر ملاحظه ناپایداری زندگی به طرح سؤال از فلسفة زندگی و خلقت می پردازند، سؤالشان اصیل نیست و تنها حالتی گذرا دارد،زیرا در واقع اینان جویای خوشی و شادیهای پایدار هستند. بنابراین اگرلذایذی بتواند جای خوشیهای از دست رفتة آنها را بگیرد دیگر جویای شناخت فلسفه خلقت نخواهند بود. 2. معمای بزرگ : سرانجام زندگی آدمی ، چه به خوشی و شادی بگذرد وچه به ناخوشی و در دو رنج ، مرگ است و نیستی . در دفتر حیات بشر کس نخوانده است جز داستان مرگ حدیث مسلمی کیست که لحظاتی به سرانجام حیات خویش نیاندیشیده باشد و با ترسیم چهرة مرگ در ذهن خود از قیافه هولناک آن برخود نهراسیده باشد؟ کیست که مرگ یاران و دوستان خود را به چشم خوش ندیده باشد؟ کیست که آرزوی زندگی ابدی را در سر نپرورانده باشد؟ آری آن هنگام که آدمی به پایان زندگی خویش می نگرد و به بن بست مرگ برخورد می کند در این اندیشه فرو می رود که هدف از آفرینش عالم وآدم چیست ؟ دارنده چو ترکیب طبایع آراست بازار چه سبب فکندش اندر کم وکاست گرنیک نیآمد شکستن از بهر چه بودورنیک نیآمد این صور عیب کراست برخی از افراد انسانی در طول زندگی خود نسبت به معمای خلقت بی تفاوت بوده اند، اما وقتی با مرگ یکی از یاران و عزیزان خود مواجه شده اند به ناگاه در این اندیشه فرو رفته اند که فلسفه خلقت چیست ؟ سؤال اینان از فلسفه زندگی و آفرینش در حقیقت حالتی گذرا داشته که با فراموش کردن مرگ عزیزان خویش ، سؤال نیز نادیده گرفته می شود. 3. شکست در هدفگیریها: برای گروهی از افراد انسانی هنگامی سؤال ازهدف آفرینش مطرح می شود که در هدفگیریهای خویش با شکست مواجه شده باشند. گذران زندگی مستلزم آن است که انسان در زندگی هدفهایی نسبی ـ که در واقع وسیله هستند ــ برای خود در نظر بگیرد و برای رسیدن به آنهابکوشد. اما متأسفانه افراد انسانی ، به جای آنکه چنین هدفهای نسبی را به عنوان وسیله ای برای وصول به فلسفه خلقت در نظر گیرند، آنها را هدف مطلق حیات به حساب آورده ، به آن عشق می ورزند و بنا گزیر به هنگامی که با شکست مواجه می شوند، حیاتشان رنگ باخته و زندگی چهره ای تیره وتار به خود می گیرد. چنین افرادی عموماً طالب موقعیتی هستند که هدفگیری کرده اند، نه آنکه جویای فلسفه آفرینش باشند. و از همین جاست که اگر پس از شکست در هدف خویش به موقعیت خود دست یابند، هرگزسوال از فلسفه و هدف زندگی را مطرح نخواهند کرد. 4. شرایط نامساعداجتماعی : نابسامانیهای زمانه و شرایط نامساعداجتماعی نیز موجب می شوند تا افرادی که از زندگی خود ناراضی هستند به فکرشان مسئله هدف آفرینش و فلسفه زندگی خطور کند. کسی که بر اثر فقرو فلاکت ناگزیر است از صبح تا شب کار کند، فردی که از یک زندگی طبیعی محروم است و کل ّ زندگیش کار و کوشش است و رنج و زحمت ــ آن هم به بهای از دست دادن طعم واقعی زندگی ــ به ناچار از خود سؤال می کند که حاصل این زندگی و هدف آن چیست ؟ کسانی هم هستند که می خواهند وضع موجود خود را بهتر سازند ولی چون موفق نمی شوند، به بیهوده بودن زندگی و بی هدفی جهان آفرینش نظر می دهند. بسیاری از این افراد اگر به زندگی مورد نظر خود دست یابند، دیگر به طرح سؤال از فلسفه آفرینش نمی پردازند، چرا که اینان در واقع طالب تغییر موقعیت زندگی خودبوده ، چون به خواسته خود نرسیده اند، آن را به حساب سؤال از فلسفه وهدف زندگی قرار داده اند. 5. سؤال حقیقی از فلسفة خلقت : سؤال گروه های فوِ از فلسفة حیات به پاسخ واقعی نمی رسد، چرا که فلسفة زندگی و آفرینش را جدی و دقیق مطرح نمی کنند، بلکه جویای چیزهایی هستند که چون به دست نمی آورندبه سراغ فلسفة حیات می روند. برای طرح صحیح سؤال خلقت باید ازافقی بالاتر به حیات نگریست وخود را از قلمروحیات مادی بیرون کشاند و مشرف بر زندگی و شؤن آن شد. بسیاری از افراد انسانی فقط به زندگی طبیعی توجه دارند که حاصل جمع خواب و خوراک و ارضای غرایز طبیعی است و بدون توجه به اینکه هریک از این امور دارای هدف روشنی است ، می خواهند سراغ فلسفه زندگی را ازهمین حیات طبیعی بگیرند. طرفداران فلسفة پوچی نیز به همین اشتباه دچار شده اند، زیرا اینان فقط به حیات طبیعی نگریسته و می خواهند فلسفه حیات را از همین حیات به دست آورند. و چون برای این حیات نمی توانند فلسفه ای به دست آورند،لذا به نفی زندگی و معناداری حیات می پردازند. خلاصه برای آنکه بتوان به فلسفه زندگی و هدف آفرینش دست یافت ،باید خود را از زندگی طبیعی کنار کشید و از افقی بالاتر به آن نگریست . توکز سرای طبیعت نمی روی بیرون کجا به کوی حقیقت گذر توانی کرد. ادامه دارد... نویسنده:عبدالله نصری